توی باشگاهمان، وسط همهی خانمهای گرد و قلمبهای که به قصد لاغری میآیند، یک دختر کوچولوی پنج سالهی چوبکبریتی هم هست.
به خاطر اینکه کلاس کودکان با کلاس زبانش تداخل داشته و به هیچوجه هم دلش نمیخواسته ورزش را رها کند، قاتی ما آدمبزرگها به کلاس میآید و نرمش میکند.
حالا اینها را گفتم که چی بشود؟ که بگویم عاشق این دختر کوچولو شدهام.
نه برای اینکه کلاً بچهها را دوست دارم و نه بهخاطر اینکه کوچولوی بانمک و خوشتیپی است!
فقط برای این دوستش دارم که همهی زورش را میزند خودش را همرنگ ما آدمبزرگها بکند.
هر روز جملهی جدیدی پیدا میکند که به ما بگوید: «چقدر موهات خوشگل شده»، «چه لباس قشنگی پوشیدی امروز»، «خیلی لاغر شدی» و... اما از همه قشنگتر وقتی است که مادرش دنبالش میآید و او آمادهی رفتن میشود.
در حالیکه ما داریم مانتوهایمان را میپوشیم و شال سرمان میکنیم، او با تاپ و شلوارک و موهای باز از در باشگاه میدود بیرون و مادرش را بغل میکند.
بعد کلهاش را از لای در میآورد تو، با صدای بلندی رو به ما آدمبزرگها داد میزند: «خداحافظ بچهها!» و لیلیکنان میرود.